ماجراهای خواستگاری



سلام به همه ی دوستان عزیزم

دیگه باید بدونید من وقتی از این ورا میام که خیلی دلم گرفته باشه و یا کارم لنگ مونده باشه

راستش تو این چند ماه هم اتفاقای زیادی افتاد و من تجربه های کاری جدیدی داشتم ولی بازم به طور رسمی جایی مشغول کار نشدم و انگار کلا باید با شاغل بودن خداحافظی کنم.زندگی متاهلی منو به سمت زندگی دیگه ای سوق میده که دیگه فرصتی برای شاغل بودن نیست.ایشالا چند ماه دیگه میرم سر زندگیم و از اونجاییکه سنم کم نیست باید زودم بچه دار بشم و فکر میکنم با نوع ازدواجم نتونم شاغل بشم.اما الان بیشتر از شاغل بودن خریدای آخر جهیزیه حسابی نگرانم کرده.پول و چیزایی که پس انداز کرده بودم برای این موقع از ارزشش روز به روز پایینتر میاد و اجناس روز به روز گرونتر میشه و منم و همچنان بی پولی و مصائبش.من همیشه از اون دسته افراد بودم که بخاطر مجهز بودنم دستم از پول خالی بوده چون وقتی پولی دستم بیاد سریع برای مایحتاجم خرجش میکنم و اصولا پولی برام نمیمونه.خیلی ایده آل گرا فکر میکنم و در هر شرایطی باید مجهز باشم.اگه درآمد بالا داشتم شاید اینطور نبود ولی هیچوقتم نتونستم شغلی با درآمد بالا پیدا کنم که این مشکلم رو پوشش بده.خدا هم برای من زندگی رو اینطور رقم زده.راستش من تو هر برهه ای از زندگی یه درد جسمی بهم اضافه شد و از چند سال پیش تا الان مشکلی نداشتم تا اینکه امسال بخاطر فشارهای روحی در مورد فراهم کردن مقدمات زندگی که البته بخشیش اصلا به من مربوط نمیشد ولی من حرصش رو خوردم  به سر درد هم مبتلا شدم.

نمیدونم تا چند سالگی دووم بیارم ولی مطمئنم تا به پیری برسم خیلی دردا رو گرفتم.چون از اون دسته آدما هستم که درونگرا هستم و دردم رو تو خودم میریزم و درد به شکل جسمی خودشو  در من نشون میده.اولین بار به همین دلیل دست درد پیدا کردم و بعد .

امروز اینقدر سر درد گرفته بودم که تصمیم گرفتم گریه کنم تا خالی بشم و یاد آهنگ قمیشی افتادم و گذاشتم و باهاش گریه کردم.و انگار خیلی سبک شدم.گریه واقعا بعضی مواقع درمانه

اینقدر مشکلات بهم فشار اورده بود که احساس کردم درجه ی احساسم به همسرم خیلی کم شده و بهش زنگ زدم و صداشو شنیدم و آرومتر شدم.به نظرم باید با این مشکلاتی که تو جامعه ما داره اتفاق میفته و هر روز فشار رو آدما بیشتر میشه خیلی سعی کنیم خودمونو سرپا نگه داریم

شاید باورتون نشه ولی اینقدر امروز از زندگی ناامید شدم که وقتی عکس یه جوون رو رو اعلامیه فوت دیدم بهش گفتم خوش به حالت راحت شدی.اینجا جای خوبی نیست هر روز فشار از راه های مختلف هست .نمیدونم چطور داریم اینهمه گرونی و بدبختی رو تحمل میکنیم و زنده ایم.

متاسفانه هم خانواده ی من و هم خانواده ی همسرم اونطور که باید هوامونو ندارن و خیلی داریم برای شروع زندگی اذیت میشیم.من به شخصه پشتیبانی پدر رو ندارم و دارم به تنهایی جهیزیه جور میکنم و این گرونی هم درد مضاعف شده.خدا از باعث و بانیش نگذره

میدونم پستم پر از ناامیدیه ولی واقعا زندگی برام سخت شده این روزا

امیدوارم این روزا و بحرانا هم به خوبی بگذره









سلام به همه

تازگیا حس میکنم وقتی اینجا مینویسم واسه دل خودمه و دیگه کسی زیاد اینجا رو نمیخونه.اقلا زیاد از قدیمیا خبری نیست.البته مقصر هم خودمم که بعد بوقی یادم میاد بنویسم

خب سال نوتون با کمی تاخیر مبارک باشه

من هر موقع خیلی بیکار باشم به خودم زحمت میدم و مینویسم.بنابراین بدونید که الان خیلی بیکارم.البته ایکاش آدم همیشه مشغول و سرگرم باشه .بلاخره بهتر از بیکاریه

چه دنیایی بود این وبلاگ نویسی.بعد از مدتی که من خرید خورده ریزای جهیزیه م تموم شد تقریبا سه ماهه که وقت میکنم مثلا ماهی دو بار به وبلاگ بقیه سر بزنم و وبلاگ خونی رو از سر بگیرم.راستش اعتیادم به خوندن اونم از جنس وبلاگ رو نتونستم ترک کنم اما به نظرم چیز بدی هم نیست.از جامعه خبردار میشم و یه جور سرگرمیه واسه من.یادمه تو سن نوجوونی که بودمم عاشق خوندن مجله و داستانای واقعی اون بودم.چنان علاقه داشتم که حد و اندازه نداشت.

خب بگذریم

من با تلاش و مشقت زیاد یه کار مناسب پیدا کردم ولی این کارم مثل یه هفته ی قبل از عید هست که مدرسه ها تق و لقه اینم تق و لقه.هی یه روز میگه بیا یه روز میگه نیا یه روز میگه داریم اسباب کشی میکنیم.خلاصه داریم به سازش میرقصیم تا ببینیم چی میشه.خدایا منو یاری کن

با مشکلاتی که رو سر مملکتمون خراب شده فقط داشتن یه رفیق راه میتونه برای ادامه ی زندگی به من دلگرمی بده.من همیشه تو زندگیم تنها بودم و با ازدواجم یه مونس واقعی پیدا کردم.بقیه همیشه تو زندگیم گذری بودن و نمیموندن .خدا خودش یار و همدم همه رو برسونه.

راستشو بخواید انگیزه م برای نوشتن الان این بود که صفحه وبمو باز کردم که با عرض شرمندگی یواشکی برم تو لینکام و بخونمشون که یه دفعه عکس بالای صفحه وبم میخکوبم کرد.راست راست راستشو بخواید همین یه ماه پیش تولد همسرم بود و من و اون یه عکس داریم که دقیقا تو اون عکس لباسمون شبیه همین عکس بالای صفحه س .حتی بیشتر که دقیق شدم دیدم رنگ موی دختره و چهره ی پسری که داخل عکسه دقیقا با اختلاف خیلی کم شبیه ماست.باور کنید به فیلم راز اعتقاد پیدا کردم.یادتونه میگفت آرزوهاتونو رو یه تخته بنویسید و عکسشونو بچسبونید به اون.انگار برای من اتفاق افتاده.یه بارم رفتم سراغ کاغذی که تو مجردیم معیارای همسر آیندمو روش نوشته بودم دیدم به غیر از رنگ مو و چشمش بقیه همه درست در اومده.با وجودیکه من ریز به ریز و با جزئیات همه ی معیارامو نوشته بودم.باورش خیلی سخته ولی واقعا امکان پذیره.سعی کنید انجامش بدید شاید یه روز مثل من شگفت زده شدید.باید به بزرگی خدا و دست با برکتش اعتقاد پیدا کرد.من همه چیزمو از خدا میدونم

خب حالا که اینطوره تصمیم گرفتم اینجا بیشتر از آرزوهام بنویسم شاید سال دیگه اومدم دیدم محقق شده.

میدونید الان دلم چی میخواد؟دلم یه زندگی رویایی پر از آرامش و رفاه میخواد.دلم یادگیری زبان انگلیسی به صورت حرفه ای میخواد.دلم یه عالمه پول میخواد که هیچوقت تو زندگیم دغدغه ی اونو نداشته باشم.دلم یه کشور آباد و یه جامعه بافرهنگ و سالم میخواد .دلم یه نی نی خوشگل و سالم سالم میخواد.دلم یه زندگی پایدار و عشق جاودانه میخواد.دلم سفرای خارجی و زندگی در یه کشور خارجی خوبو میخواد و .

اشکالی نداره شمام به آرزوهای من بخندید ولی من به آینده امیدوارم.به رفاه در زندگی و همه ی اون چیزاییکه الان برامون رویاست

دلم میخواد دوستای قدیمی اوناییکه اینجا میشناختم در حد چند جمله بیان از خودشون خبر بدن چیکار میکنن؟مینا تارا زری قدسیه مریم ساتین و اگه اینجارو خوندین برام پیغام بزارید و از موفقیتاتون بگید.

امروز رو از دست ندید سوره ی شمس معجزه میکنه.برای من کرد.پارسال دقیقا چنین روزی انتظار من به سر رسید و شروع خوشبختی من بود.

به امید خوشبختی همه ی جوونا









داشتم وبلاگ یکی از بچه ها رو چک میکردم که داستان جنجالی داشت و برام مهم بود بدونم چی شده ماجراش که یهو گفتم لعنتی بیا بنویس دیگه که یهو یاد خودم افتادم و گفتم حتما بقیه هم وقتی به وبلاگم سر میزنن همینو میگن و اومدم سریع بنویسم که اقا از این فحشا کمتر بخورم.

خب میبینید که هنوز همون هچل هفتی که بودم هستم و به چرت و پرت نویسی عادت دارم.این روزا واقعا سرم خلوته و زیادی بیکار شدم.خرید جهیزیه تا جاییکه امکان داشت صورت گرفت و بقیه ش مونده برای وقتی که آقای داماد خونشو تهیه کنه.من بخاطر افزایش روز به روز قیمتا در عرض تقریبا 4 ماه همه ی خورده ریزای جهیزیه رو به هر سختی بود با تلاش مداوم و هر روزه خریدم.الان دیدم خونه که آماده نیست و فعلا تاریخ عروسی هم که مشخص نیست و منم زیادی بیکارم ،یک ماهه دوباره به رسم قدیم افتادم دنبال کار و هنوزم نتیجه ای نگرفتم.وضع مالی همسرم به ظاهر تقریبا ایده آله ولی خب یه رسمی هست که میگن تا عقدیم نباید انتظار پول تو جیبی و این حرفا از همسر داشته باشیم و منم که بلاخره با توجه به خرید جهیزیه و خرجای متفرقه زیاد، پس اندازم تموم شده و باید تا هر زمان که بتونم کار کنم.فکر کنم من نصفه عمرمو دنبال کار گشته باشم اینقدر که رومه زیر و رو کردم و مصاحبه رفتم.پروسه کار پیدا کردن هم مثل ازدواج برای من زمان بره چون همیشه دنبال شرایط ایده آل هستم و البته معمولا پیدا میکنم ولی کمی دیر .الان دلم میخواد زودتر از همیشه کار پیدا کنم و سرم گرم شه و جیبم پر.

بهتره یکم از ازدواجم براتون بگم شاید دوس داشته باشید با جزئیات بیشتر بدونید.البته مجبورم بازم تو دادن اطلاعات احتیاط کنم.من همچنان به خواستگاری های سنتی ادامه میدادم تا اینکه یه روز یه خواستگار سنتی از جنس آشنا تر پیدا شد و ما همدیگه رو به اتفاق خانواده ها در هتل ملاقات کردیم.نظر اولیه مثبت بود و قرار جلسه دوم گذاشته شد.بعد از اون یه آشنایی یک ماهه داشتیم و عقد کردیم.الان که چند ماه از ازدواجم گذشته حس میکنم ایده آل ترین فرد رو در زندگی پیدا کردم اما از اونجاییکه هیچوقت شرایط کاملا ایده آل نیست مطمئنا کم و کاستی هایی در زندگیمون وجود داره.مثلا من در نگاه اول جذب ظاهر لاکچری آقا داماد شدم البته الان هم خانواده سرمایه دار و استخون داری داره ولی خودش متاسفانه از اون دسته آدمای پز عالی جیب خالیه و من نمیتونم زیاد رو کمک مالیش حساب کنم.تا الان همه ی رسم و رسومات رو برام به نحو احسنت و بهتر از خودمون اجرا کردن و کاملا از بعضی لحاظ ها تو رفاه بودم ولی تا زمانیکه خونه ی بابامم باید خودم فکر هزینه های شخصی زندگیم باشم و بعد از اونم ممکنه تا چند صباحی این اتفاق بیفته چون ممکنه روم نشه از خانواده ی همسرم پول هزینه های شخصی زندگیمو بگیرم.همسر من شرایط خاص و ویژه ای داره و من کاملا شرایطش رو قبول کردم چون محاسنی داشت که به معایبش میچربید.من شیفته ی اخلاق و ظاهرش شدم.در درجه ی اول از این دو نظر چشم منو گرفت و جرقه ی اولیه رو در من ایجاد کرد: جرقه ی علاقه.به مرور این علاقه که اول هم از خود اون شروع شده بود پر رنگ تر و عمیق تر شد به طوریکه یه حالت معقول داره و از اون عشقای آتشین بی پایه ی قبل از ازدواج خبری نیست و چقدر شیرینه علاقه ی عاقلانه.برای من البته

دوران عقد فوق الاده شیرینه همراه با دلهره هایی از قبیل ترس از حاملگی در دوران عقد،ترس از بی ثبات بودن علاقه چون هنوز سر در هواییم،ترس از هزینه های تشکیل زندگی برای هر دو : برای من جهیزیه و برای اون خونه و عروسی.خب این دلهره ها نمیزاره همش خوش باشیم ولی ما نهایت تلاشمونو میکنیم که بیخیال باشیم تا بگذره

از اونجاییکه آدم فوق الاده منظمی هستم از همون ماه اول با برنامه رفتم خونشون و با برنامه اومدم.همیشه شبای جمعه میاد دنبالم و بعد از دو روز برم میگردونه خونه.اون اوایل فکر میکردم خیلی خوش اخلاق و صبوره ولی کم کم وقتی روش بازتر شد و یکی دو بار سرم داد کشید فهمیدم من صبورتر و خوش اخلاق تر از اونم چون هنوز نشده سرش داد بکشم و عصبانیتمو با پرخاش نشون بدم.البته خشونت جز ذات همه ی مرداس و معمولا اونا از ما بیشتر عصبانیتشونو بروز میدن.

باید بگم برام خیلی خیلی جالب بوده که همسرم در بسیاری از اخلاق و رفتارا شبیه خودمه و خیلی وقتا کاملا همدیگه رو درک میکنیم.همون صداقت کلام و شیطنت رفتار و بیخیالی ها و نوع عقاید و . رو اونم داره و تقریبا این حجم از تفاهم باعث احساس بهتر میشه در زندگی

الان بسیار خدا رو شاکرم که اقلا از یکی از مراحل سخت زندگی منو عبور داد و منتظر کمک و بزرگیش در مورد پیدا کردن کار مناسب و خوب هستم تا بتونم این چند صباحم آبرومندانه زندگی کنم.برام دعا کنید.

امیدوارم دفعه بعدی که مینویسم دغدغه کار پیدا کردن نداشته باشم.

فعلا خدانگهدار











سلام به همه ی دوستان

خب من بدقول نیستم دیگه گفتم میام مینویسم و اومدم زمان که نداده بودم.راستش دیگه این روزا وقت بسیار محدود شده و من مجبورم به کارای واجبتر از جمله خرید با دور تند جهیزیه برسم

حتما در جریان ت خوردن دنیا و قیمتا و اینا که هستید.بیا یه عمر میگفتیم چرا ازدواج نمیکنیم حالا که کردیم صاف همون موقع شانس ما گرونی شد.خدایا ندادی ندادی حالا که دادی اینطوری؟؟؟ ولی ناشکر نیستم چون خدا رو شکر از ازدواجم راضیم ولی الان با بی برنامه گی و سه برابر شدن قیمتا مجبورم بدو بدو فقط خرید کنم که هر روز بدتر از دیروز میشه و مجبورم گرونتر از قبل خرید کنم.خدا به دادمون برسه

الان یه فورجه یه ربعه به خودم دادم براتون بنویسم و فلنگو ببندم از بس ذهنم مشغوله.واقعا نمیدونم چرا اینقدر ما تو این قضیه بدشانسی اوردیم.

از یه طرف وقتی یه وسیله ایو میخرم خوشحالم از طرفی بخاطر خرید سه برابر قیمت قبل افسردگی میگیرم و وسیله ها رو انگار فقط واسه رفع تکلیف میخرم.هنوز لذتی از خریدام نبردم چون خیلی داره این گرونی بهم فشار میاره.

اون اوایل یه ماهی دنبال کار گشتم و وقتی دیدم اینقدر اوضاع بازار نابسامونه بیخیال کار شدم و فقط سعی کردم پول جور کنم و خرید کنم که این پروسه تا این لحظه ادامه داره تا ببینیم کی تموم میشه.

به نظر من پروژه خرید جهیزیه یکی از سختترین پروژه هاییه که تو زندگیم داشتم از این بابت که با دنیای دیگه ای آشنا میشی و از زوایای دیگه خرید میکنی و کلی تجربه به دست میاری.چیزاییکه تا بحال تو عمرت نخریدی (مثل آفتابه :) ) رو میخری و باید مواظب باشی چیزیو از قلم نندازی که بعدا حرف پشت سرت نباشه که فلان چیزو نداشت.البته الان با این گرونی ما بهونه خوبی برای کم و کسریا داریم و خداییش هرکی تو این گرونی بخواد رو جهیزیه عیب بزاره خیلی بی انصافه

الان با این وضعیت فقط میگم خوب شد من ازدواج کردم و گرونی شد وگرنه شاید بعدش میترسیدم چون الان واقعا جووناییکه پول زیادی ندارن حتما از ازدواج یه مقدار میترسن.ولی من بهتون میگم نترسید و اگه الان میتونید ازدواج کنید چون همه چی کم کم جور میشه. واقعا من اینو به چشمم دیدم.از راه های مختلف داره برام جور میشه.اگرم الان نمیخواید ازدواج کنید پول جمع کنید .فقطم سکه برای دخترا خوبه اگه هم بیشتر داشتید که زمین بخرید.ولی مثل من پولاتونو خرج نکنید .پس انداز کنید.من خیلی از بیخیالی قبلم پشیمونم.دلم میخواست برگردم به 10 سال قبل و کار کنم و پول پس انداز کنم.خیلی خیلی پشیمونم

دیگه براتون بگم ازدواج خیلی بهتر از مجردیه من همیشه اینو میدونستم و الانم به حرفم رسیدم.مطمئن باشید داشتن یه همراه خوب بهتر از تنهاییه اما باید صبر کنید و به حکمت خدا اعتقاد داشته باشید.من واقعا به خدا و تقدیرش ایمان اوردم.

بعضی وقتا دلم میخواد یکی دستمو بگیره بگه بیا بریم برات خرید کنم(خرید جهیزیه).بعضی وقتا حس میکنم خدا دستمو گرفته.الان با این وضعیت مرتب دو دو تا چهار تا میکنم که پولام به همه چیز برسه و کم نیارم ولی حس میکنم بازم یه مقدار کم میارم تا ببنیم خدا برام چی میخواد.کاش جور بشه و از این هول هم در بیام.

خب دیگه نمیدونم از چی باید بنویسم.خیلی وقته ننوشتم و ذهنم بسته شده.

فکر کنم برای الان کافی باشه.تا بعد که وقتم باز آزاد بشه و بیام بنویسم.شما هم اگه خط بدید و بپرسید که در اون مورد بنویسم خوبه

فعلا


سلام دوستای خوبم

بلاخره اومدم و تی به خودم دادم که بنویسم.این چند ماه و مخصوصا ماه اخیر خیلی بیکار بودم و مدام وبگردی میکردم ولی حس نوشتن نداشتم.با وجودیکه نوشتن رو دوست دارم ولی همیشه یه تنبلی دارم برای نوشتن و  باید یه انگیزه قوی واسه نوشتنم وجود داشته باشه.هرچند کسی دیگه منتظر نوشتن من نیست.ولی خب من برای دل خودم مینویسم.شاید روزی این نوشته ها برام با ارزش بشن.مثلا ده سال دیگه بیام سر بزنم و بخونم و برام تجدید خاطره بشه.

تو پست قبلی خیلی ناامید بودم ولی باورتون میشه خدا درای رحمتشو به روم باز کرد و من یکی یکی کمکاشو دیدم.اکثر اون چیزاییکه میخواستم بفروشم فروش رفتن و من با پولشون تونستم بخشی دیگه از وسایلمو بخرم.الان تقریبا 1 ماهه کاملا از خرید فارغ شدم و فقط مونده تیکه های بزرگ که تا خونه نباشه نمیشه خرید و من در انتظار درست کردن کارای عروسی از طرف خانواده ی دامادم.متاسفانه خانواده ی اونا بسیار دل گنده تشریف دارن و من دیگه از اینهمه صبر برای شروع زندگی خسته شدم.مشکلاتی تو خانواده شون هست که نمیزاره ذهنشونو رو ما معطوف کنن و من مجبورم صبر کنم و هیچی نگم.نزدیک یه سال و نیمه عقدم و واقعا دیگه برام خسته کننده شده.البته نه اینکه چیزی نگفته باشم.گفتم، ولی نمیشه اصرار بیخود کرد.باید خودشون دست به کار بشن.

چند وقت پیش وبلاگ یه دوستی رو میخوندم که خارجه و در عرض یکی دو ماه ازدواج کرد و رفت سر زندگیش.نمیدونم ما ایرانیا این دوران عقد اونم گاها طولانیش رو برای چی گذاشتیم.این دوران نهایتا فقط تا یک سالش خوبه بعد از اون واقعا دیگه بی مزه میشه.ولی کو گوش شنوا.انگار قانونه حتما تا یه مدتی بیخیال بیخیال باشن تا اینکه دری به تخته ای بخوره یادشون بیفته ما رو هم دریابن.دوس دارم خدا بازم خودش و فقط خودش از این مرحله هم ردم کنه که واقعا انگار مثل عنوان پستم سر در هوام.کاملا بلا تکلیفم.نه این وریم نه اون وری.جا و مکان ثابت ندارم.مثل خونه به دوشام.همیشه یه کوله بار دنبالمه از این خونه به اون خونه(منظور خونه خودمون و مادر شوهر گرامی میباشد) .نمیدونم فقط من این حسا رو تجربه میکنم و غر میزنم یا همه این شرایطو داشتن.خیلی مسخره س بخدا.

خب از این غر که خلاص بشم زندگی میگذره با همه ی خوب و بدش.من همچنان نتونستم کار گیر بیارم و مشکلم فقط یه چیزه فن بیان.واقعیت اینه من فن بیان بالایی ندارم.خیلی تلاش کردم که بهترش کنم ولی نمیشه و هرجا میرم واسه کار احتمال 90 درصد به همین خاطر پذیرفته نمیشم.بارها از خدا خواستم کمکم کنه ولی واقعا بیهوده بوده و نشده.این مسئله کاملا ذاتیه و نمیشه تغییرش داد.تن صدا و رفتارهای شخصیتی و . ذاتیه و عوض نمیشه.من ذاتا درونگرام، حساسم ،آرومم، تن صدام یکم کلفته، یکمی هنوز ته لهجه دارم ،زیاد عشوه تو بیانم نیست،یکم خجالتی و ماخوذ به حیام.اینا تموم نقاط ضعف منه.کاش میتونستم شب بخوابم و صبح بیدار شم و همه اینا برطرف شده باشه.ولی نمیشه.البته اونقدا هم بد نیستم ولی خب الان دخترای اجتماعی و بروز تو جامعه خیلی زیادن و بالطبع اونا رو زودتر به کار میگیرن.

حس میکنم از آخرین کاری که اومدم بیرون منو طلسم کردن.هرچند من خودم بیرون نیومدم و اونا خودشون عذرمو خواستن ولی نمیدونم چرا حس میکنم دیگه بعدش من یه کار درست حسابی پیدا نکردم.نهایتا 4 ماه بعد اون کار کردم و دو تا کوتاه مدت.این مدت برای 3 سال خیلی زیاده.من خیلی بیکاری کشیدم.دلم میخواد بدونم اشتباهم چی بوده؟من به کسی بدی نکردم.دل کسیو نشکستم.چرا خدا این مسئله رو برام حل نمیکنه.شاید باورتون نشه ولی پیدا کردن کار برای من جز یکی از آرزوهام شده بیکاری بی پولی به دنبال داره و این یه معضل بزرگه.اونم تو شرایطی که باید هم خودت تنها جهیزیه تقریبا خوب بگیری هم هر روز کادو برای تولد یکی از اقوام شوهر بگیری هم به خودت برسی و شیک باشی.البته که از هر طرف یه کمکی هم میگیرم که تا الان کارام انجام شده ولی به هر حال سخته.من با یه ماه کار تلافی خیلی چیزا رو در میارم ولی کار جور نمیشه.امیدوارم دفعه بعدی که مینویسم کار خوب پیدا کرده باشم وگرنه دیگه از خودم ناامید میشم.البته از خدا نه فقط از خودم.چون میدونم خدا خیلی مهربونه و حتما حکمتی داره که نمیشه

یه اتفاقی برام افتاد این چند وقته که خیلی روی روحیه م تاثیر منفی گذاشت و به شدت استرسم بالا رفت و همش میگفتم کاش میشد از این مملکت برم.ولی با نوع ازدواج من فکر میکنم تا مدتها این آرزو برام رویا باشه و به حقیقت تبدیل نشه.میدونید من دلم میخواد از زندگی متاهلیم بگم ولی اینجا و هیچ فضای مجازی رو امن نمیدونم.همیشه نگران اینم کسی از آشناها منو پیدا کنه و از زندگیم سر در بیاره.

الان اگه بخوام یه نظریه راجع به ازدواج از دیدگاه خودم بدم اینه که مجردی میتونه سرشار از تنبلی و آرامش باشه و متاهلی سرشار از بدو بدو و استرس و فشار.اما شیرینی متاهلی به تلخیه مجردی و تنهاییاش میچربه.واسه همینه که تا الان از ازدواج پشیمون نشدم و با همه ی خوب و بدش دوسش دارم.وقتاییکه میرم خونه ی مادر شوهر از بس بدو بدو میکنم و زندگی رو جریانه تند میفته خسته میشم و میام خونه مامانم یه دل سیر استراحت میکنم و خستگی در میکنم.بعد با خودم میگم من برم سر زندگیم دیگه کجا برم استراحت ؟ خخخ این خخخ رو هنوز یادم نرفته ها برای مواقع ابراز شوخی مفیده

خب دوستان پایه که همیشه بهم سر میزنید و دوس دارید تحلیلم کنید و بهم راهکار بدید تشریف بیارید که منتظرتونم.و ممکنه دوباره برم تا بعد بوقی

دلم میخواد بازم بنویسم ولی نمیدونم از چی

راستی تولدمم پیشاپیش مبارک

خدایا دوستت دارم خیلی زیاد

خدانگهدارتون

 

 

 

 

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها